نوید شاهد - "حاج محسن بخشی" یکی از آزادگان شهرستان دماوند است که خاطرات خود از روزهای تلخ و شیرین اسارت را در کتابی به نام «حُبّانِه» به رشته تحریر درآورده است.
به گزارش نوید شاهد شهرستان‌های استان تهران؛ "حاج محسن بخشی" یکی از آزادگان شهرستان دماوند است که خاطرات خود را از روزهای تلخ و شیرین اسارت را در کتابی به نام حُبّانِه منتشر کرده است. این کتاب از سوی انتشارات فرشتگان فردا در سال 1398 با شمارگان هزار نسخه و در 194 صفحه به نگارش در آمده و با قیمت 30000 تومان روانه بازار کتاب شده است.
معرفی کتاب| حُبّانِه
بخشی از این کتاب را با هم می‌خوانیم:

چگونگی آشنایی با حُبّانِه

اولین نگاهم به حُبّانِه از بدو ورود به آسایشگاه 11 قاطع 2 اسارتگاه رمادیه 6 در سال 1359 بود. حُبّانِه با پایه های حلقوی شکل و داخل آن یک کوزه گلی مخروطی که حدوداً ظرفیت 30 تا 40 لیتر آب را داشت. اهمیت حُبّانِه در آن ایام برای ما صرفاً به عنوان یک ظرف یا مخزن نگهداری آب شرب بود اما با گذشت ماه‌ها و با گرم شدن هوا خصوصاً گرمای شدید و طاقت فرسای استان الانبار(رمادی) و همچنین با فرا رسیدن فصل بهار و تابستان، اهمیت و ارزش آن برای ما صد چندان شد.

هر چند از همان ابتدای روزهای روبرو شدن با حُبّانِه، عراقی‌ها به دلایل مختلف و به جهت اذیت و آزار، سهمیه آب شرب آسایشگاه‌ها را کم کرده اما خالی شدن حُبّانِه از ارزش و اهمیت آن نمی‌کاست.

لحظه به اسارت در آمدن

شب درگیری با نیروهای عراقی در روزهای اول جنگ بود و تنها خشابی در اسلحه برایم مانده بود. به سمت سربازان عراقی رها کردم، در همین حین خمپاره‌ای از سمت دشمن به سنگرمان خورد. آن لحظه یادم هست که از شدت درد و ضعف، بی‌تاب روی زمین افتادم.

بعد از چند دقیقه با سر و صدای عراقی‌ها فهمیدم که خاکریز، دست دشمن افتاده؛ آن لحظه درد شدیدی در سر و صورتم احساس می‌کردم. در گوشه‌ای از سنگر، خودم را به مردن زدم تا اگر عراقی‌ها مرا دیدند به گمان اینکه شهید شده‌ام کاری با من نداشته باشند و بتوانم در تاریکی شب فرار کنم.

در همین حین بعثی‌ها سنگر ما را به رگبار بستند و با پرتاب نارنجک می‌خواستند خاکریز را پاکسازی کنند تا کسی در سنگر زنده نمانده باشد. پس از اینکه نارنجک را داخل سنگر انداختند اَشهَدَم را خواندم و با اینکه درد بسیار زیادی در پاها و کمرم احساس می‌کردم سکوت کردم تا بعثی‌ها متوجه حضور من نشوند...

نارنجکی که داخل سنگر خورده بود باعث آتش گرفتن وسایل داخل سنگر شد و من هم دست‌هایم را جلوی صورتم حائل کردم تا بر اثر انفجار تجهیزات جنگی داخل سنگر در امان بمانم. شدت خونریزی زیادی داشتم و همین باعث شد تا چند دقیقه از حال بروم و دوباره اَشهَدَم را گفتم. وقتی چشمانم را باز کردم آتش و دود، تمام سنگر را پُر کرده بود و زبانه‌هایش به سقف چوبی سنگر رسیده بود. شعله‌های آتش به حدی زیاد بود که نمی‌توانستیم نفس بکشم.

از طرفی آهسته آهسته خودم را کنار سنگر کشیدم تا به سنگر کناری بروم ولی همین که از سنگر خارج شدم یک سرباز عراقی سر اسلحه‌اش را گذاشت روی سرم..

و تازه از اینجا قصهِ پُر غصهِ ما (اسارت) شروع شد...

لازم است یادآور شوم مفاهیم مرتبط با مقوله جنگ، صرفا در آتش و خون و توپ و تفنگ خلاصه نمی‌شود. کلیه مفاهیم عمیق انسانی و معنوی برخاسته از آن علاوه بر ارزش‌های ایدئولوژیکی، واحد قابلیت‌های دراماتیک بوده و می‌تواند دست مایه روایت قصه‌های جذاب باشد. در این میان شاید دو تجربه و اتفاق مرتبط با جنگ بیش از مفاهیم دیگر واجد جذابیت نمایشی است: یکی شهادت و دیگری اسارت.

اگر شهادت، نقطه عطف این قصه و اوج تراژدی و البته حماسه جنگ باشد که هست، اسارت بسته خوبی برای نمایش مقاومت و پایداری انسان‌هایی است که برای دفاع از عقیده و سرزمین خود، دشوارترین شکنجه‌ها و درد و رنج‌ها را تحمل کردند.

انتهای پیام/
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده